یک روز قبل از انتخابات امسال یعنی دیروز پنجشنبه یازده اسفند با دوست دوران دفاع مقدسم حاج ذبیح الله رفته بودیم خرم آباد تا در مراسم تجلیل از هنرمندان برتر استان شرکت کنیم . در راه بر گشت از خرم آباد به بروجرد صحبت از انتخابات فردا شد .
ایشون گفت من یه مادر بزرگ دارم که الان چند روزه یکسره می گه ذبیح جون دوازدهم کی هست ؟ گفت منم می گم مثلا سه روز مونده تا دوازدهم ، امروز نهم اسفنده . بعد اون می گه یادت نره اون سال که تو نبودی هیشگی منو پای صندوق نبرد .
پرسیدم چند سالشه ؟
گفت : 95 ساله است . من از 12 سال پیش هر جا می خواد بره کولش می کنم.
گفتم آفرین به تو . و کمی هم خندیدیم . کمی فکر کردم و گفتم فردا هم می بریش ؟
گفت : آره ، اگه بفهمه که انتخابات از تاریخش گذشته و من نبردمش دیگه واویلا
گفتم : کدوم صندوق می بریش تا منم بیام همونجا و چه ساعتی ؟
گفت : همون محله خودمون خیابون تختی . بات هماهنگ می کنم .
ازش تشکر کردم .
امروز ساعت 9 صبح زنگ زد و گفت ما برای ساعت ده میایم همون خیابون تختی .گفتم خیلی خوب پس من زودتر می رم و منتظرتم .
ماشین رو روشن کردم و برای ساعت 9 و نیم ، تو شعبه ی اخذ رای حضور داشتم . شعبه حسابی شلوغ بود . رفتم تو صف وایسادم و به نفری که پشت سرم قرار گرفت گفتم ببخشید یه نفر دیگه جلوی شماست . ایشون هم قبول کرد .
ساعت 10 و 5 دقیقه بود که دیدم حاج ذبیح در حالیکه مادر بزرگ پیرش رو کول کرده اومد . همه ی مردم چشمهاشون به طرف اونا دوخته شد . بعضی ها با تعجب نگاه می کردند بعضی ها کمی نیش خند می زدند .
از صف خارج شدم و به حاج ذبیح گفتم بیا اینجا نوبت گرفتم . یه تشکر کرد و اومد تو صف قرار گرفت .
پیرزن همونطور که هیکل تکیده و استخوانیش را با مشکل روی کول حاجی حفظ کرده بود شناسنامه خودش رو به دستش گرفته بود و دستش به شدت می لرزید.
مسئول صندوق اومد جلو و می خواست شناسنامه ی اونو بگیره که کارش زودتر راه بیفته . پیرزن شناسنامشو نمی داد و آن را سفت چسبیده بود . بعد حاج ذبیح تو همون حالت سرش رو برگردوند و بلند به طوری که گوشهای سنگین مادر بزرگش صداش رو بشنوند گفت .
ننه سجلدته به وش . ماخا بنویسش ( ننه شناسنامه ات را به اون بده ، می خواد بنویسه داخلش )
پیرزن با صدای ضیعفی رو به نوه اش گفت : روله مه ای کیه ؟ ( پسرم مگه این چه کسی است ؟)
حاجی او را توجیه کرد که شناسنامه اش را به مسئول بدهد .
موقع استامپ زدن ، آن را نزدیک دست پیرزن آوردند چنان دستانش می لرزید که با انگشت تمام پهنای استامپ را چندین بار طی کرد تا توانست انگشتش را آغشته به جوهر کند . کمکش کردند تا برگه را انگشت بزند . به محض اینکه اثر انگشتش روی برگه نمایان شد همه یکباره صلوات فرستادند .
پیرزن که از صلوات مردم شوکه شده بود رو به نوه اش گفت : روله اینا چشونه ؟! (پسرم چی شد ؟ چرا صلوات فرستادند ؟)
حاجی با صدای بلند به او گفت برای تو صلوات می فرستند که او این بار هم گفت : مثه ایکه اینا هوج آیم وچش نیدن ! ( انگار اینها هیچ آدم به چشم ندیده اند )
من و ذبیح و چند نفر دیگه که متوجه موضوع شده بودیم کلی خندیدم .
خلاصه ی کلام اینکه وقتی ذبیح آن طرف تر می خواست نام کاندیداهای او را روی برگه بنویسد مرا صدا زد . پیرزن نگاهی به من انداخت و تبسم کرد . بعد هم حاجی از او سوال کرد و من هم برایش نوشتم . وقتی از من خدا حافظی کردند و خارج شدند به صورت های مردم که نگاه می کردی بزرگی این پیر زن را می شد درون چشم های آنان دید .